داستان «مرگ پادشاه»

پادشاه بسیار قدرتمندی که به بیماری بدون علاجی دچار شده بود، مرگش را نزدیک می‌دید، او که می‌خواست زنده بماند می‌گفت: «حتی تصور این‌که پادشاهی قدرتمند، مثل من، بمیرد ناممکن است. پس این جادوگران درباری چه می‌کنند؟ کجا هستند؟ چرا مرا از چنگال مرگ نجات نمی‌دهند؟» ولی جادوگران درباری همه از ترس از دست دادن سرشان، آن هم بیهوده، هر کدام به طرفی فرار کرده بودند. تنها یکی از آن‌ها که پادشاه تا آن روز توجهی به او نداشت، باقی مانده بود. این جادوگر پیرترین و عجیب‌ترین جادوگر درباری بود که کمی هم شیرین‌عقل به نظر می‌رسید. پادشاه که تا…

ادامه خواندنداستان «مرگ پادشاه»
داستان «زنگ برای دزدها»

آقای گولیلمو در خانه‌ای توی جنگل زندگی می‌کرد و از دزدها هم خیلی می‌ترسید. البته او اصلاً پولدار نبود؛ ولی خب، دزدها که این را نمی‌دانستند. آقای گولیلمو خیلی فکر کرد چه کار کند. بالاخره تصمیم گرفت روی در خانه‌اش یک اطلاعیه به شرح زیر بچسباند: «از دزدان محترم خواهش می‌کنم قبل از ورود زنگ بزنند. مطمئن باشید در را فوراً به روی شما باز خواهم کرد؛ آن وقت خودتان خواهید دید در خانه من چیزی برای بردن وجود ندارد. لطفاً شب‌ها محکم‌تر زنگ بزنید، چون خواب من سنگین است.» و زیر آن را امضا کرد: «آقای گولیلمو» یک‌بار، نیمه‌شب،…

ادامه خواندنداستان «زنگ برای دزدها»

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد