یک روز صبح در قطب شمال، خرس سفید احساس کرد بویی غیر عادی در هوا پیچیده است، موضوع را به مادرش، خرس بزرگ گفت. مادرش گفت: «شاید دوباره کاشفان به قطب شمال آمده اند!»
اما ظاهراً این طور نبود. زیرا به زودی خرسها بنفشهای را دیدند که کاملاً کوچک بود و از سرما میلرزید اما رایحهی خود را میافشاند، زیرا عطرافشانی در ذات او بود و مهمترین وظیفهی حیاتش.
خرسها پدر و مادرشان را صدا کردند و کشف عجیب خود را به آنها نشان دادند: «پدر! مادر! بیایید این جا!»
خرس سفید گفت: «اول از همه من گفتم که تا به حال چیزی شبیه این در قطب شمال نبوده، به نظر من که این یک جور ماهی نیست.»
خرس بزرگ گفت: «من در این مورد مطمئن نیستم، اما این حتی پرنده هم نیست.»
خرسی که از ابتدای دیدن بنفشه به فکر فرو رفته بود گفت: «حق با تو است.»
این خبر تازه تا شب به همه جای قطب شمال رسیده بود: در پهنه یخ های بی کران، موجود کوچک و معطری به رنگ بنفش پیدا شده که روی تنها پایش می لرزد و از جا حرکت نمیکند.
فکها و شیرماهیها برای دیدن بنفشه جمع شدند. گوزنها از سیبری رسیدند، گاوهای وحشی از آمریکا و ار تمام کرانههای دوردست، روباههای سفید، گرگها و زاغچههای دریایی برای تماشای بنفشه سر رسیدند.
همه عاشق گل ناشناس شدند، شیفتهی ساقهی لرزان آن و همگی با لذت عطر آن را استشمام میکردند.
اما یک چیز برای آنها عجیبتر از خود گل بود، و آن این که عطر گل برای همه کافی بود و برای آنهایی که هم چنان سر میرسیدند، کمتر نمیشد.
یک شیرماهی گفت: «حتماً تمام عطرش را زیر یخها ذخیره کرده که میتواند این قدر عطرافشانی کند.»
خرس سفید فریاد زنان گفت: «اول از همه من گفتم که باید به اینجا بیاییم!» او قبلاً این را نگفته بود اما کسی یادش نبود.
پرندهای که به جنوب فرستاده بودند تا اطلاعاتی درباره این موجود بسیار عجیب کسب کند برگشت و تعریف کرد که نام این موجود کوچک و معطر، بنفشه است و در بعضی کشورها، میلیونها بنفشه نظیر این میروید.
شیر ماهی تذکر داد: «در این خبر چیز تازهای از نظر من وجود ندارد! مسأله این است که بنفشه چگونه از این جا سر در آورده؟ آن چه در این خصوص به فکرم میرسد برای شما میگویم، فقط به درستی نمی دانم کدام ماهی را باید قاپید!»
خرس سفید از همسرش پرسید: «نفهمیدم منظورش چی بود!»
«منظورش این بود که نمی داند کدام ماهی را باید قاپید، به عبارت دیگر او کاملاً تردید دارد.»
خرس سفید فریاد زد: «خودشه! این عین همان چیزی است که اول به فکر من رسید!»
آن شب در قطب شمال غریو وحشتناکی برخاست. یخ های دایمی میلرزیدند و مثل شیشه تکه تکه و خورد میشدند. بنفشه چنان عطر جادویی خود را شدید میپراکند که گویا تصمیم گرفته بود در طی یک روز تمامی این گسترهی یخهای عظیم را آتش بزند و آب کند و آن را به دریای گرم نیلگون یا به دشت سبز مخملی مبدل کند.
طفلک بنفشه چنان سعیی بر سر این مقصود گذاشت که تمام نیرویش ته کشید. سپیدهدم دیگر بنفشه پژمرده بود، سرش خم شده و طراوت خود را از دست داده بود. به زودی رنگ خود را هم از دست داد و همراه آن زندگی اش را.
اگر می شد فکر او را در آخرین لحظهی حیاتش به زبان ما برگرداند، این صدا طنین می افکند: «دارم می میرم… اما مهم نیست، مهم این است که کسی اولین قدم را بردارد… روزی فرا میرسد که در این جا میلیونها بنفشه میشکفند، یخها آب میشوند و جزیرهای در میان آنها پدیدار میشود، جزیرهای پوشیده از چمن و گلها و بر روی آن کودکان میدوند …»
(بنفشه ای در قطب، جانی روداری، مترجم: فرشته ساری)