جووانی بی کار و بار بود و سفر کردن را خیلی دوست داشت. او رفت و رفت تا به سرزمین عجیبی رسید. خانه ها در این سرزمین به شکل هلال بودند و بام ها به شکل کمان.
پرچینی طبیعی از بوتههای گل سرخ در طول جادهای که جووانی در آن راه میرفت کشیده شده بود. جووانی خیلی دلش میخواست یک گل سرخ به جادکمهای جلیقهاش فرو کند. درحالیکه احتیاط میکرد مبادا خاری به دستش فرو رود، گلی را چید. اما متوجه شد که خارها ابداً در دست فرو نمیروند، انگار خارها اصلاً تیز نبودند و فقط آهسته دست را غلغلک میدادند.
جووانی تعجب کرد و با خود گفت: «وای، این دیگه معجزه است!»
در همین لحظه از پشت بوتههای گل سرخ، نگهبان شهر ظاهر شد و با لبخندی بسیار مؤدبانه پرسید:
– مگر نمیدانستید که نباید گلها را چید؟
– ببخشید … من نمیدانستم که … .
– در این صورت، چون شما غریبه هستید فقط باید نصف جریمه را بپردازید.
نگهبان با همان لبخند مهربان این را گفت و شروع کرد به نوشتن برگهی جریمه. جووانی متوجه شد که قلم او نوک تیز نیست بلکه پهن و کند است.
جووانی پرسید: ببخشید ممکنه نگاهی به شمشیر شما بیندازم؟
نگهبان گفت: خواهش میکنم.
و در همان حال شمشیرش را بیرون کشید. شمشیر هم نه تیز، بلکه کند از آب درآمد.
جووانی از حیرت داشت شاخ در میآورد. پیش خود میگفت: اینجا دیگر کجاست؟ از کجا سر درآورده ام؟
– اینجا سرزمینی است که در آن هیچ چیز تیز و برنده وجود ندارد.
نگهبان آنچنان این جمله را گفت که انگار تمام کلمههای آن را باید با حروف درشت نوشت!
جووانی با تعجب پرسید: پس میخها چی؟ میخ که باید تیز باشد!
– ما مدتها است که بدون میخ کارهایمان را راه میاندازیم؛ با چسب! و اما جریمهات. لطف کن و دو تا سیلی توی گوش من بزن!
دهان جووانی از فرط حیرت چنان باز ماند که انگار می خواهد یک کیک درسته را قورت بدهد! بالاخره به خود آمد و فریادزنان گفت: هیچ معلوم هست شما چه میگویید؟ من ابداً دلم نمیخواهد به خاطر توهین به نگهبان شهر دستگیر بشوم و به زندان بیفتم. آن وقت این سیلیها را در آنجا من باید بخورم و نه شما.
نگهبان با مهربانی شروع کرد به توضیح دادن: اما این قانون سرزمین ما است. برای هر کار خلاف، جریمهٔ کامل چهار عدد سیلی است و نصف جریمه دو عدد.
جووانی پرسید: دو تا سیلی به نگهبان؟
– بله، به نگهبان.
– اما این خیلی خیلی ناعادلانه است! نباید این طور باشد!
نگهبان جواب داد:
– بله البته که منصفانه نیست! نباید این طور باشد! این کار آن قدر وحشتناک و ناعادلانه است که مردم ترجیح میدهند کارهای غیرقانونی انجام ندهند تا مجبور نشوند جریمه بپردازند و توی گوش نگهبان بی گناه سیلی بزنند. خوب و حالا جریمهی شما، من منتظرم دو تا سیلی توی گوش من بزنید. به این ترتیب، شما آقای مسافر دفعهی دیگر بیشتر مواظب اعمالتان خواهید بود، این طور نیست؟
جووانی گفت: اما من نمیخواهم حتی با ملایمت نیشگونی از گونهی شما بگیرم، چه برسد به این که شما را بزنم!
نگهبان باز هم مؤدبانه گفت: در این صورت مجبورم شما را تا مرز بدرقه کنم و درخواست کنم که سرزمین ما را ترک کنید!
و جووانی که به شدت شرمنده شده بود، مجبور شد سرزمینی را ترک کند که در آن جا هیچ چیز تیز و برنده نبود. گرچه او هنوز آرزو دارد به آنجا برگردد و با نزاکت کامل در پناه قانون زندگی کند، میان مردمی کاملاً باادب و در خانههایی که هیچ چیز تیزی ندارند.
(بنفشهای در قطب [گزیدهای از «داستانهای تلفنی»]، جانی روداری، ترجمهی فرشته ساری، انتشارات ونوشه)