با مرگ «کنت آلکوئینو» سکوتی غمبار بر قصر «وارونه» حاکم شده بود. انگار از ترس بیدار شدن کنت پیر، که رنگپریده و خاموش در بسترش آرمیده بود، همه تا سه روز روی نوکپا راه میرفتند. محضردار اولین نفری بود که روز بعد از تشییع جنازه خودش را مهیا کرد تا صدا را بلند کند و وصیتنامهی مرحوم را جلوی جمعی از اشرافزادگان، شاهزادگان، رعایا و خدمتکاران بخواند. در صف اول، طبیعتاً، سه فرزند کنت آلکوئینو، یعنی برونوی تندخو، برونتوی هنرمند و برونونهی پهلوان ایستاده بودند. آنها سرشان را پایین گرفته بودند و گهگاه قطره اشکی را هم پاک میکردند.
محضردار خواند؛«من، آلکوئینو، کنت وارونه، در سلامت عقل، امإا با جسم مریض و در احتضار، قصر وجواهرات و تمام املاکم را برای سه پسر عزیزم میگذارم. ارث خود را بر اساس سنت، باید بین آنها تقسیم کنم و عدالت را بر پایه شایستگی و مهر هر کدام از آنان، برقرار سازم، امّا من هر سه آنها را خیلی دوست دارم و میترسم در حق یکی از آنها ناخواسته کوتاهی کنم؛ بنابراین دستور میدهم که برونو، برونتو و برونونه خودشان تقسیم ارث را در کمال محبت و تفاهم بر عهده بگیرند؛ اما نه بیدرنگ! آنها بعد از یک سال میتوانند در حضور محضردار و تمام درباریان تصمیم بگیرند. من به آنها سفارش اکید میکنم که در این یک سال دنیا را سیر و سیاحت کنند تا شناختشان بیشتر و شخصیتشان قویتر شود. اگر من را دوست میدارند، این سفر را متصل با یکدیگر، با طنابی که محضردار در اختیار دارد، انجام دهند بیآنکه هرگز نه برای خوردن، خوابیدن و نه برای جنگیدن، خود را باز کنند.»
پس از خواندن این جملهها، محضردار در کیف گلدوزیشدهای را گشود و طنابی قرمزرنگ را به حاضران نشان داد. دو خدمتکار دو سر آن را گرفتند و تا آخر بازش کردند. تقریباً ده متری میشد.
برونوی تندخو با لحنی تند گفت:«عجب! منتظر ارث هستیم و طناب دار میبینیم!»
برونتوی هنرمند با آرامش نگاهی کرد و گفت:«پدر عزیزمان ما را دست انداخته است!»
برونونهٔ پهلوان قهقههای زد و گفت:«آخه مزاح و شوخی با طناب!»
محضردار طناب قرمز را به آنها داد و گفت:«هر کاری صلاح میدانید، انجام دهید تا سال دیگر که باز همدیگر را خواهیم دید. تا آن زمان، به دستور پدرتان، یک پول سیاه هم گیرتان نخواهد آمد.»
سه برادر به اجبار پذیرفتند. همان شب، بعد از اینکه خود را با طناب به هم بستند، انگار از روی اجبار خود را مهیای صعود به قلههای خطرناک میساختند، از قصر خارج شدند و راه سفر در پیش گرفتند.
با اسب سفر میکردند؛ شاید نیاز به یادآوری نباشد که اسبها را به خاطر وجود طناب، باید خودشان را بسیار نزدیک به هم نگاه میداشتند؛ اینجوری با سمهایشان به هم میخوردند و با دُمشان به هم ضربه میزدند.
باری، به آن سه اشرافزاده، دهقانی از مزرعهاش، زنی از دم در خانهاش و نعلبندی از کارگاهش چشم دوخته بودند. به آنها احترام نگذاشتند که هیچ، به تمسخر گفتند:
- ترسیدید همدیگر را گم کنید که خودتان را به هم بستید؟!
- کدامتان دزدید و کدامتان نگهبان بقیه؟
- اگر این طناب راهنمای شماست، عاقبتتان چوبه دار است!
سه جوان برافروخته شدند. برونونه و برونتو اصلاً به آن کنایههای تمسخرآمیز جوابی ندادند؛ امّا برونوی تادخود طاقتش طاق شد و فریاد کشید:«یک سال بعد همدیگر را میبینیم و این طناب را توی حلقومتان خواهم کرد!»
از تعجب مهمانخانهدارها که دیگر نگو و نپرس! وقتی میدیدند سه برادر، متصل به هم غذا میخورند و میخوابند، چشمهایشان چهارتا میشد، اما به خود اجازه نمیدادند علتش را جویا شوند؛ چون سه برادر مخارجشان را به طلا میپرداختند و حق همواره با آن مشتری است که پولش را میپردازد.
شبی، از سه فرزند کنت آلکوئینو، در قصری گمنام میان کوهها پذیرایی کردند، امّا چه قصری! تالارهای قدیمیاش رو به ویرانی نهاده بود. کنگرهی برجها از میان رفته بود و بیدها اشیای باقیمانده آن نابود میکردند. بزرگان قصرهم به اندازه دهقانانشان فقیر و بیچیز بودند؛ امّا در آن قصر مخروبه، برونوی تندخود چیزی را که اصلاً فکر نمیکرد، پیدا کرد: یک تکه جواهر؛ یعنی دختر پادشاه که دختری بسیار زیبا و مهربان بود و شاید لازم بود تصویرش را در مکانی زیبا بکشد؛ خیلی خوب و با دقت بسیار.
خلاصه آن شب برونو نتوانست بخوابد. توی رختخوابش یکسره غلت میزدو غلت میزد. با این کار، با طناب بریدگیهای عمیقی روی بدن برادرانش ایجاد میکرد و آنها را از خواب میپراندو مجبور بود سرزنشهای آنها را تحمل کند.
شب بعد در انبار علوفه خوابیدند؛ امّا برونوی حیوانکی با وجود علوفه گرم و نرم، باز هم خوابش نبرد. جوان تندخو همانطور که از لقبش برمیآمد، چندان معطل نکرد. با شمشیر شروع کرد به بریدن طنابی که او را به برادرانش وصل میکرد و در دل شب به راه افتاد و رفت تا از دختر زیبای پادشاه خواستگاری کند. برونتو و برونونه بیدار که شدند، برگهای را دیدند که در آن برونو علت رفتنش را توضیح داده بود. سرشان را تکان دادند و راه سفر در پیش گرفتند.
چند روز بعد، برونتو در حین گذر از شهرکی تصادفاً چشمش افتاد به دکانی تاریک و نقلی که رو به خیابان باز میشد.
برونتو سر برونونه فریاد زد :«نگهدار!»
خود برونونه بر جا ماند. اما اسب او چند گام دیگر برداشت و برونونه با طناب از زین اسب پرت شد و خود را روی زمین یافت. بیآنکه چیزی بگوید، طناب را به سوی خود کشیدو برونتو هم مثل کولهپشتی از اسب پایین افتاد، امّا اصلاً متوجه نشد که افتاده است، چون تمام نگاهش به چیزی بود که در دکان دیده بود. در دکان پیرمرد نقاشی بود که داشت جلوی تخته نقاشی، نقاشی میکشید، امّا رنگهای تابلویش همچون سپیدهدمی جادویی، اتاق تاریکش را روشنایی میبخشید. روی در دکان، چهار تابلوی دیگر آویزان شده بود که مانند پنجرههایی به سوی آن دهکده مسحور گشوده میشدند.
برونتو فریاد کشید:«این هم یک استاد بزرگ!»
برونونه با سادگی گفت:«بحنب هنرمند! گرد و خاکمان را میتکانیم و دوباره حرکت میکنیم.»
برونتو از برادرش خواهش کرد: «صبر کن.»
برونتو از دوران بچگی نقاشی را دوست داشت، امّا کنت آلکوئینو هرگز به او اجازه نداده بود عشق و علاقهاش را دنبال کند، چون واهمه داشت هوا وهوسی آنی و زودگذر باشد نه توجهی واقعی به هنر.
استاد سالخورده از دو تماشاگر عجیب به همبسته به گرمی استقبال کرد، نقاشیهایش را به آنها نشان داد و به برونتو اجازه داد که قلممویش را در دست بگیرد.
برونتو با تأثر گفت:«به خاطر این قلممو، ممکن است عصای پادشاهیام را از کف بدهم، امّا اگر شما به من قول بدهید هنر نقاشی را به من یاد بدهید، بعد از یک شال برخواهم گشت و شاگردی شما را خواهم کرد.»
برونونه اضافه کرد:«بعد از یک سال؛ امّا حالا مجبوریم حرکت کنیم.»
از نوحرکت کردند؛ امّا آن شب برونتو توی رختخوابش هی غلت زد و غلت میزد.و حتی شب بعد هم نتوانست بخوابد. رنگها و قلمموها، تخته و بوم نقاشی فکر و خیالش را راحت نمیگذاشتند. شب سوم، تصمیمش را گرفت؛ طنابی که او را به برونونه میپیوست، پاره کرد، دو خط روی برگهای نوشت و به سوی دکان استاد پیر که برایش مانند بهشت بود، حرکت کرد.
برونونه که تک و تنها انده بود، سه تکه طناب را به هم گره زد، سوار بر اسب شد و در حال تفکر، یورتمهوار حرکت کرد. فکر میکرد:«پدر خدا بیامرزمان، اگر دستش از دنیا کوتاه نبود، بیگمان ما را سرزنش میکرد. یک ماه هم نیست که سفر دور دنیا را شروع کردهایم و حالا هر کس دنبال رویاها و راه خویش رفته است. آیا رشته طناب میتواند ما را حتی برای یک سال به هم پیوسته و متحد نگه دارد؟ خیلی میترسم که کارمان به دعوا بکشد. در این صورت تقسیم ارث بسیار مشکل خواهد شد.»
آن شب، برونونه توی خانهی کدخدای ده شام خورد و همانجا خوابید. پیرمرد پیش از گشودن در، صد و یک چیز از او پرسید و چهره او را در نور فانوس خوب برانداز کرد.
برونونه خندهکنان پرسید:«مگر قیافهام شبیه راهزنهاست؟!»
کدخدا پاسخ داد:«نه، پناه بر خدا! امّا فکر نکنی که من آدم بزدلی هستم، برعکس! بدان که تقریباً یک ماهی است دستهای راهزن دور و بر این روستا پرسه میزنند و هر کس را مییابند کلکش را میکنند. دهقانها دیگر جرئت ندارند آفتابی بشوند. دو نگهبان داشتیم؛ امّا فرار کردند. هیچ کس نیست از ما دفاع کند. مقر پادشاهی خیلی دورتر از آن است که بتواند به وضع ما رسیدگی کند.»
برای هیچ و پوچ به برونونه لقب «پهلوان» نداه بودند. چون او شجاع و قوی و جوانمرد بود. او شمشیری به کمر داشت و میدانست روزی به دردش میخورد و همین بس بود.
برونونه پیش از آنکه به رختخواب برود، به کدخدا گفت:«این کار را به من واگذار کنید. خواهید دید که پشت راهزنها را به خاک میرسانم.»
کدخدا از شادی در پوستش نمیگنجید؛ امّا دهقانها زیر بار نمیرفتند که پشت سر جنگجویی راه بیفتند که معلوم نیست شمشیرزنی بلد است یا نه!
سحرگاه، گروه اندکی از مبارزان عازم شدند. برونونه بر سری پرشور از جنگ وستیز اسب میراند. همرزمانش سوار بر قاطرها مات و مبهوت دنبالش میکردند و حتی برخی از آنها سوار بر گاریهایی بودند که دو گاو آنها را میکشید.پسربچهای که او را به عنوان قاصد فرستاده بودند، خبر آورد که راهزنها شبانه از مزرعهای در حاشیه جنگل عبور کرده و پس از آنکه خانواده مالکان را به زنجیر کشیدهاند، در همان حالت به خواب رفتهاند و هنوز خواباند.
برونونه پهلوان مثل باز بر سرشان فرود آمد و ربع ساعت بعد، راهزنها چون آدمهای مفلوک، به هم بسته شده و روی گاریها افتاده بودند. یکی از آنها هنوز خرناسه میکشید. حتی صدای تلق و تولوق بطریها او را بیدار نکرده بود.
داشتند راه میافتادند که صداهایی دلخراش و عصبانی از چاه وسط حیاط بیرون آمد.
- کمک! کمک!
- کیست؟
- ما دو زندانی راهزنها هستیم. دیشب ما را توی چاه انداختند و طناب را بالا کشیدند که نتوانیم فرار کنیم.
- الان شما را بالا میکشیم.
امّا طناب پیدا نمیشد.
برونونه گفت:«من با خودم یک طناب حکم دارم.»
او طناب قرمزی را از کیفش درآورد و به لبه چاه نزدیک شد و نگاهی به پایین انداخت.
از درون چاه کسی فریاد کشید:«برونونه!»
دیگری فریاد زد:«برادرمان است!»
صداب برونوی تندخو و برونتوی هنرمند از ته چاه میآمد. راهزنها آنها را یکی پس دیگری اسیر کرده بودند؛ برونو سعی کرده بود خودش را به دختر زیبای پادشاه برساندو برونتو را که به به سوی دکان نقاش سالخورده میرفت.
راهزنها وقتی بو برده بودند که آنها اشراف زادهاند، از کشتنشان صرفنظر کرده بودند؛ به این امید که از خانوادههای آنها باجی کلان بگیرند. برونونه طاقت نیاورد و خیلی سوال و جواب نکرد. طناب را محکم به خودش بست و سر دیگر آن را به ته چاه فرستاد، به برادرانش دستور داد آن را به خودش ببندد و هر دوی آنها را هم به بالا کشید؛ چون یک پهلوان واقعی بود.
هر سه برادر بعد از اینکه یکدیگر را در آغوش کشیدند، به طنابی که آنها را به هم وصل میکرد، نگاهی کردند و قهقههای سر دادند.
برونو گفت:«باور کنید که همیشه باید با هم متحد بمانیم.»
برونتو گفت:«پدرمان حق داشت.»
برونونه نتیجهگیری کرد:«برای همیشه متحد میمانیم. وقتی سفرمان به پایان رسید، تو برونتو استاد پیرت را به قصرخواهی آورد تا به تو هنر بیاموزدو همیشه با ما بماند و تو برونو، برای آوردن عروست خواهی رفت و شاید تا آن زمان من هم، ملکهام را پیدا کرده باشم. اگر با هم باشیم، چه نیازی داریمکه ارث را تقسیم کنیم؛ آنچه مال توست، مال من است و اگر مال و اموالمان را تقسیم نکنیم، شاید بیشتر برکت پیدا کند.»
دهقانها کف زدند.
راهزنی که خواب بود، بیدار شد و پرسید:«چه خبر شده؟»
امّا هیچکس داستان سه برادر بههمبسته را برای او تعریف نکرد!
(قصّهها و افسانهها، نوشتهی جانّی روداری، ترجمه مرضیه شجاعی دیندارلو، نشر سروش)