یک بار، کوتولهای مضحک و عجیب، که قدش کمی بیشتر از دو تا چوب کبریت بود و روی دوشش کیسهای خیلی بزرگتر از قدش انداخته بود، در خانهی ما را زد و گفت:
«من فروشندهی ماشینها و دستگاههای مختلفی هستم.»
پدرم، که کنجکاو شده بود گفت:
«مثلاً چه جور ماشینهایی؟»
«خب مثلاً این یک ماشین حاضر کردن درس است. اگر دکمهی قرمز را فشار بدهید، مسئله حل میکند، اگر دکمه زرد را فشار بدهید، انشا مینویسد، دکمهی سبز هم برای درس جغرافی است. تمام درسها را خودش یک دقیقهای یاد میگیرد.»
من که خیلی خوشحال شده بودم، گفتم:
«پدر! برایم بخرش! »
«خیلی خب، قیمتش چند است؟»
«مجانی است آقا، من پول نمیگیرم.»
«یعنی دارید بیخودی کار میکنید؟»
«ای، تقریباً این جوری است. فقط به جای پول، مغر پسرتان را میخواهم.»
پدرم، که خیلی تعجب کرده بود، گفت:
«مگر دیوانه شدهاید؟! »
آدم کوتوله لبخند زد و گفت:
«خب، خودتان بگویید، وقتی دستگاه به جای پسرتان درسها را حاضر کند، دیگر مغز به چه دردش میخورد؟»
من شروع کردم به التماس:
«پدر، بخر دیگر! راست میگوید. وقتی این دستگاه را داشته باشم، دیگر مغز میخواهم چهکار؟»
پدر، اول به دقت مرا برانداز کرد، بعد کمی سکوت کرد، و آخر سر مواقت کرد:
«باشد، مغزش را بردار، آن وقت بیحساب میشویم!»
آدم کوتوله مغز مرا برداشت و گذاشت توی کیسهاش.
نمیدانید یکدفعه چقدر سبک شدم! از سبکی داشتم توی اتاق پرواز میکردم، و اگر پدرم به موقع مرا نگرفته بود، حتماً از پنجره بیرون میرفتم. آدم کوتوله وقتی داشت میرفت، گفت:
«یادتان باشد او را توی قفس نگه دارید!»
پدرم، که خیلی تعجب کرده بود، پرسید:
«برای چی توی قفس؟»
«برای اینکه او چون مغز ندارد، سبک شده است! چشم ازش بردارید، مثل یک پرنده میزند به جنگل. آنجا هم معلوم است، دیگر از گرسنگی میمیرد!»
پدرم من را گذاشت توی قفس، درست مثل یک قناری. قفس آنقدر تنگ و کوچک بود، که اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم احساس میکردم استخوانهایم از شدت فشار میلههای قفس دارند میشکنند که … یکدفعه از ترس بیدار شدم. نفس راحتی کشیدم و از اینکه همه چیزها را در خواب دیده بودم خدا را شکر کردم و فوراً نشستم پشت میز تحریرم تا درسهایم را بخوانم! باور کنید!
(قصهها و داستانهای جانی روداری، جانی روداری، مترجم: مهناز صدری، نشر ثالث)