پادشاه بسیار قدرتمندی که به بیماری بدون علاجی دچار شده بود، مرگش را نزدیک میدید، او که میخواست زنده بماند میگفت:
«حتی تصور اینکه پادشاهی قدرتمند، مثل من، بمیرد ناممکن است. پس این جادوگران درباری چه میکنند؟ کجا هستند؟ چرا مرا از چنگال مرگ نجات نمیدهند؟»
ولی جادوگران درباری همه از ترس از دست دادن سرشان، آن هم بیهوده، هر کدام به طرفی فرار کرده بودند. تنها یکی از آنها که پادشاه تا آن روز توجهی به او نداشت، باقی مانده بود. این جادوگر پیرترین و عجیبترین جادوگر درباری بود که کمی هم شیرینعقل به نظر میرسید. پادشاه که تا آن روز با او مشورت نکرده بود، مجبور شد دنبالش بفرستد تا از او چارهجویی کند. جادوگر به پادشاه گفت:
«ای پادشاه بزرگ! شما فقط در صورت قبول یک شرط میتوانید زنده بمانید. و آن شرط این است که برای یک شبانهروز تخت پادشاهی را به کسی بسپارید که کاملاً شبیه شما باشد. درست مثل دو قطره آب که شبیه هم هستند. در آن صورت او به جای شما خواهد مرد.»
همانطور به دستور پادشاه جارچیان در سراسر کشور جار زدند:«هر کس که شبیه پادشاه باشد و میخواهد روزگارش را به خوبی سپری کند، فوراً به قصر بیاید! »
آدمهای زیادی آمدند: ریش بعضیهاشان درست شبیه ریش پادشاه بود، ولی بینیشان کمی بزرگتر یا کوچکتر از بینی پادشاه بود و جادوگر آنها را قبول نکرد. بعضی دیگر، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند، کاملاً شبیه پادشاه بودند، ولی جادوگر باز هم آنها را به بهانههای دیگر مثل نداشتن یک دندان یا داشتن خال در پشت گردن پس فرستاد. پادشاه که دیگر طاقت نداشت با عصبانیت سر جادوگر داد زد:
«چرا همه را رد میکنی؟ برای امتحان هم شده بگذار جایم را با یکی از اینها عوض کنم! »
ولی جادوگر قبول نمیکرد. یک شب پادشاه همراه جادوگر در شهر مشغول قدم زدن بود که جادوگر با هیجان به مرد فقیر گوژپشتی که یک چشمش هم کور و تمام لباسهایش پاره پاره بود، اشاره کرد و گفت:
«پیدا کردم، پیدا کردم! این همان آدمی است که از همه بیشتر شبیه شما است.»
پادشاه نگاهی به مرد انداخت و با تعجب و عصبانیت گفت:
«چطور چنین چیزی امکان ندارد؟ مگر نمیبینی من و او زمین تا آسمان با هم فرق داریم!»
جادوگر جواب داد:
«اما پادشاه قدرتمندی که مرگ در انتظارش است، فقط میتواند شبیه فقیرترین و بدبختترین و بیچارهترین آدم باشد. بهتر است هر چه زودتر لباسهایتان را با هم عوض کنید و تخت پادشاهی را برای یک شبانهروز به او بسپارید. در این صورت از مرگ حتمی نجات پیدا خواهید کرد.»
ولی پادشاه که به هیچوجه خودش را شبیه یک آدم فقیر بیچاره نمی دید، آزردهخاطر به قصر بازگشت و همانشب در حالی که تاج پادشاهی بر سر و عصای پادشاهای در دست داشت، از دنیا رفت.
(قصهها و داستانهای جانی روداری، جانی روداری، مترجم: مهناز صدری، نشر ثالث)