در میان راه دوشهر سارونو و لیانو، در حاشیه جنگل بزرگ، دهکدهای به نام کاشیناپیانا وجود داشت که در آنجا فقط یازده خانواده زندگی میکردند.
کاشیناپیانا دهکده عجیبی بود. در آنجا یک چاه آب وجود داشت و قرقرهای برای کشیدن آب، ولی نه طنابی بود و نه زنجیری.
هر کدام از آن یازده خانواده در خانهشان، طنابی داشت و هرکس برای آوردن آب به سر چاه میرفت، طناب خود را به سطلش میبست، و وقتی آب برمیداشت و کارش تمام میشد، طناب را از قرقره جدا میکرد و با خود به خانهاش برمیگرداند. به جای اینکه همگی با هم یک زنجیر خوب بخرند، و به قرقره چاه وصل کنند، یک چاه آب داشتند با یازده طناب! خانوادهها باهم کنار نمیآمدند و نسبت به هم بدگمان بودند. هیچکس حاضر نبود به خاطر بقیه کوتاه بیاید و طنابش را برای استفاده همه روی چاه بگذارد.
تا اینکه روزی جنگ در گرفت و مردان کاشیناپیانا به جنگ احضار شدند. آنها موقع رفتن، سفارشهای زیادی به زنهاشان کردند، که مراقبت از طنابهای باارزش هم یکی از این سفارشها بود!
چندی بعد دشمن کشور را اشغال کرد. مردان در جبهههای دوردست میجنگیدند و زنها خیلی نگران خانواده و شوهرانشان بودند.
روزی یکی از پسربچههای دهکده برای جمع کردن هیزم به جنگل رفته بود که از پشت یک بوته نالهای شنید. او سربازی را یافت که یک پایش زخمی شده بود. پسر بچه به طرف خانه دوید و مادرش را خبر کرد. زن هراسان شد و با خود گفت: « او را به خانه میبریم و پنهان میکنیم. هیچکس درباره این موضوع نخواهد فهمید. امیدوارم اگر پدر سربازت هم جایی به چیزی احتیاج داشته باشد، کسی به او کمک کند.»
آنها سرباز را در انبار گندم خود پنهان کردند، سپس به بهانه اینکه مادر بزرگ پسربچه بیمار است، دنبال دکتر فرستادند. اما دیگر زنهای کاشیناپیانا، همان روز صبح، مادر بزرگ را سالم و سرحال دیده بودند و حدس زدند که باید موضوع دیگری در میان باشد. و قبل از این که بیست و چهار ساعت بگذرد، تمام کاشیناپیانا میدانستند که سربازی زخمی در انبار گندم زن پنهان شده است.
دهقان پیری گفت: « اگر نیروهای دشمن این موضوع را بفهمند، به اینجا خواهند آمد و همگی عاقبت بدی خواهیم داشت.»
ولی زنها نظر دیگری داشتند؛ آنها به مردانشان که در دوردستها بودند فکر کردند. مردانی که ممکن بود زخمی شده باشند و یا اینکه لازم باشد پنهان شوند.
روز بعد، یکی از همسایهها کالباسی را که خودش تازه درست کرده بود، پیش کاترینا، زنی که سرباز را پنهان کرده بود، برد و گفت: « او به غذای مقوی احتیاج دارد، لطفا این کالباس را به او بدهید.»
بعد از مدتی، زن دیگری با یک شیشه شربت آمد، سومی با یک کیسه آرد ذرت برای درست کردن آش و چهارمی با مقداری گوشت. و تا قبل از تاریک شدن هوا، تمام زنهای کاشیناپیانا، به خانه کاترینا سر زدند، و با چشمانی پر از اشک، هدایایی برای سرباز زخمی آوردند.
در تمام مدتی که سرباز داشت کمکم بهبود مییافت، تمام یازده خانواده کاشیناپیانا مثل بچه خودشان از او مراقبت میکردند و نمیگذاشتند که چیزی کم و کسر داشته باشد.
بالاخره روزی سرباز تندرستیاش را باز یافت، و برای قدمزدن از انبار خارج شد. وقتی او چاه بدون طناب را دید، بسیار شگفتزده شد. زنها با شرمندگی برای او توضیح دادند که هر خانواده برای خود یک طناب دارد، اما نمیتوانستند دلیل قانع کنندهای برای این کار بیاورند. میتوانستند بگویند که با یکدیگر دشمن هستند، ولی دیگر این حرف واقعیت نداشت. چرا که همه با هم سختی کشیده بودند، و همه با هم به سرباز زخمی کمک کرده بودند. اکنون آنها دیگر برای هم مثل خواهر شدهبودند، و دیگر دلیلی وجود نداشت که یازده تا طناب داشته باشند.
به همین دلیل تصمیم گرفتند که با پول همه اهالی زنجیری بخرند و به قرقره چاه وصل کنند.
روزی که زنجیر نصب شد و سرباز اولین سطل آب را از چاه بالا کشید در دهکده کاشیناپیانا همه کینهها و دشمنیها به دوستی و برادری تبدیل شده بود.
همان شب، سرباز که کاملاً بهبود یافته بود از آنها خداحافظی کرد و به طرف کوهستان رفت.
(برگرفته از کتاب داستانهای تلفنی، نوشته جانی روداری، ترجمه مسعود جواهری، انتشارات آهنگ دیگر، ۱۳۸۲)