نجاری بود که مردم ریزه میزه صدایش میکردند، البته شاید اسم واقعیاش جاکومو یا مثلاً ناپلئونه بود. ولی مدتها بود که مردم به همین نام میشناختندش و دیگر کسی، حتی خودش هم اسم واقعیاش را به یاد نداشت. مردمی که در آن روستا زندگی میکردند، بسیار فقیر بودند و برای خرید اسباب و وسایل چوبی پول نداشتند و اگر کسی میتوانست امسال یک دست میز و صندلی به نجار سفارش دهد.
«قفسه نمیخواهید؟»
«نه، خیلی گران است!»
«کمد چی؟»
«نه، نه، پول برای کمد نداریم!»
«چوبلباسی هم نمیخواهید؟»
«خیلی خوب است، ولی چیزی نداریم که رویش آویزان کنیم!»
مرد تنها لباسی را که داشتند، تنشان بود.
بالاخره نجار تصمیم گرفت به روستای دیگر برود:«ولی در آنجا باید خانه بخرم یا اجاره کنم. امّا نه، بهتر است خودم کلبهای بسازم، آن را روی چرخ میگذارم و هر جا که دلم خواست میبرمش. وقتی پولدار شدم ازدواج میکنم و کلبه را به بچههایم میدهم تا در آن بازی کنند.»
ریزهمیزه بلافاصله دست به کار شد. نجار ماهری بود و ترسی از کوبیدن چکش روی دستش یا بریدن انگشتش با ارّه نداشت.
ضمناً باید بگویم ریزهمیزه کوتاه قد و لاغراندام بود و کلبهی کوچکی برای خود ساخت که فقط، خودش و چکشش و رندهاش در آن جا گرفتند. ارّه را هم که توی کلبه برایش جا نبود، روی میخی که از بیرون کنار در ورودی کوبیده بود، آویزان کرد. اسمش را هم بالای در نوشت. وقتی کلبه ساخته شد، آن را روی چرخ گذاشت و دو گیره هم به آن تا بتواند آن را به دنبال خودش بکشد.
مردم روستا مسخرهاش میکردند و میگفتند:
«نگاه کنید، نگاه کنید، کلبهی ریزهمیه دستگیره هم دارد!»
امّا ریزه میزه که خودش را به نشنیدن زده بود، توجهی به حرفهای آنها نکرد.
او که کلبه را به دنبال خودش میک شید به راه افتاد. امّا مردم که دستبردار نبودند، او را نشان میدادند و با خنده میگفتند:«ماشین ریزهمیزه را نگاه کنید. مرسدس بنز است! راستی کجاش بنزین میریزی؟ نکند خودت بنزین را میخوری؟ آخر اینکه باک ندارد!»
در جواب ریزهمیزه کلاهش را به نشان خداحافظی از سرش برداشت و به راهش ادامه داد. توی سرازیریها روی کلبهاش مینشست و چرخها خودشان حرکت میکردند.
او که تا شب کلبه را به دنبال خود کشیده بود، تصمیم گرفت همانجا در وسط جاده برای استراحت توقف کند. نیمه شب از صدای طوان از خواب پرید. باران سیلآسایی میبارید و آسمان از شدت رعد و برق روشن شده بود، که ناگهان شنید کسی دارد در میزند:
«ریزهمیزه لطفاً در را باز کن و بگذار بیایم تو!»
«تو کی هستی؟»
«من زیر باران خیس شدهام! زودتر در را باز کن!»
ریزهمیزه در را باز کرد و گفت:
«باشد، ولی کلبهی من خیلی کوچک است و فقط به اندازه خودم ساختهام، امّا اگرجا میشوی بیا تو، خوشحال میشوم.»
«اگر جا برای یک نفر باشد، پس برای دو نفر هم پیدا میشود!»
پیرمردی وارد کلبه شد، از ریشش آب روان بود. کف کلبه دراز کشید و گفت:«میبینی، برای من هم جا هست!»
«بله، همینطور است. شما کی هستید؟»
«من را نمیشناسی؟من عموی تو هستم. توی این دنیا تنها ماندهام، هیچکس نیست که از من مراقبت کند. به یاد تو افتادم ولی وقتی فهمیدم از روستا رفتهای خیلی ناراحت شدم، امّا خوشبختانه بچهها دیده بودند کدام طرف رفتهای و راه را به من نشان دادند. راستی چه کلبهی خوبی ساختهای مثل اینکه کار و بارت خوبه؟»
ریزهمیزه آه کشید و گفت:«بله، خوب است.»
«آفرین پسرم، خیلی خوشحال شدم، متاسفانه من خیلی خستهام و میخواهم بخوابم فردا با هم صحبت خواهیم کرد.»
«شب به خیر عمو جان.»
ریزهمیزه که خوابش نمیبرد، پشت کلهاش را خاراند و فکر کرد: «بیچاره پیرمرد شرط میبندم که امروز چیزی نخورده است. درست مثل من.»
باز در میان غرش رعد، ریزهمیزه شنید که کسی در میزند:
«باز کنید، خواهش میکنم! باز کنید!»
«شما کی هستید؟»
«من یک زن بیچاره با سه بچه هستم، گرفتار طوان شدهایم و جایی نداریم که پناه بگیریم.»
ریزهمیزه در را باز کرد و گفت:
«بیایید تو، البته اگر میتوانید، آخر من این کلبه کوچک را فقط به اندازهی خودم ساختهام ولی اگر جا میگیرید، خوشحال میشوم.»
«اگر برای دو نفر جا هست، برای سه نفر هم پیدا میشود. بچهها را روی دستم نگه میدارم.»
زن با بچههایش وارد شدند. همه در کلبه جا گرفتند!
«واقعاً متشکرم! چقدر اینجا خوب است!»
«ببخشید، ولی شما در چنین طوفانی کجا داشتید میرفتید؟»
زن گریهکنان گفت:
«خودم هم نمیدانم، شوهرم مرده و من با سه بچه تنها ماندهام، پول اجارهخانه ندارم و برای همین صاحبخانه ما را بیرون کرده است. حالا نمیدانم چه بر سر ما خواهد آمد؟»
«خوب، حالا ناراحت نشوید، بهتر است کمی بخوابید.»
ریزهمیزه که باز هم خوابش نمیبرد، فکر کرد:«زن بینوا! چه بچههای بدبختی! حاضرم شرط ببندم آنها امروز چیزی نخوردهاند! مثل من و عموجان.»
طوفان هنوز ادامه داشت، باران سیلآسا میبارید و آسمان غرش میکرد و کسانی مرتب درِ کلبهی ریزهمیزه را میزدند و پناه میخواستند. ریزهمیزه هم آنها را جا میداد و میگفت:
«اگر برای پنج نر جا باشد، برای شش نفر هم هست… اگر برای شش نفر جا باشد، برای هفت نفر هم هست… اگر برای یازده نفر جا باشد، برای دوازده نفر هم هست…»
به این ترتیب تعداد زیادی در کلبهی ریزهمیزه جمع شده بودند. در میان آنها جنگلبانی بود که خانهاش را سیل برده بود، دو جوانی که به دنبال پیدا کردن کار روستایشان را ترک کرده بودند، پیرمردی که از خانه بیرونش کرده بودند، چون دیگر نمیتوانست کار کند، خدمتکار قصر که به سبب بیماری بیرونش کرده بودند…
نزدیکیهای صبح کسی در میان طوفانی که شدیدتر شده بود آنچنان محکم در کلبهی ریزهمیزه را زد، که کلبه تکان تکان خورد. صدای تحکمآمیزی دستور داد در را باز کنند.
ریزهمیزه فکر کرد:«حتی نگفت لطفاً.» ولی با وجود این در را باز کرد و در مقابل خود دید…
«میخواهم بیایم توی کلبه و اسبم را هم میآورم.»
هیچ شکی نبود … شنل او کاملاً خیس شده بود، ولی تاجش زیر برق آسمان میدرخشید. او خود پادشاه بود.
ریزهمیزه تعظیم کرد و گفت:
«اگر برای دوازده نفر جا باشد، برای سیزده نفر هم هست.»
و بعد فکر کرد :«اگر برای پادشاه جا باشد، برای اسبش هم هست.» پادشاه گفت:
«از بیرون کلبهات خیلی کوچک به نظر میرسد…»
وارد شد و نگاهی به درون کلبه انداخت.
«البته، همینطور است. من آن را فقط به اندازه خودم ساختهام.»
«کلبهات را با چه نوع چوبی ساختهای؟»
«با چوب بلوط، اعلیحضرت.»
«چوب بلوط که کش نمیآید. قضیه باید چیز دیگری باشد! »
«خدا را شکر همینطور است که شما میفرمایید، وگرنه چگونه این همه آدم در آن جا گرفتهاند؟»
پادشاه که به فکر فرو رفته بود گفت:
«مهم این نیست که کلبه از چه نوع چوبی ساخته شده است، مهم این است که چگونه ساخته شده است؟»
«منظورتان چیست؟»
«میدانی، قلب انسان کوچک است، به اندازه مشت هر انسانی، ولی اگر انسان بخواهد میتواند تمام دنیا را در آن جا بدهد، تازه باز هم جا میماند. این طور که معلوم است تو کلبهات را به مانند یک قلب مهربان ساختهای.»
ریزهمیزه که نمیدانست چه بگوید، ساکت ایستاده بود.
پادشاه به آدمهایی که خوابیده بودند اشاره کرد و پرسید:
«اینها کی هستند؟»
«این عموی من است، اعلیحضرت، و این هم زن بینوایی است با بچههایش، این هم …»
ریرهمیزه دربارهی آنها به پادشاه توضیح داد و او که به حرفهای ریزهمیزه گوش میداد، ناراحت و ناراحتتر میشد. ولی وقتی چشمش به خدمتکار بیمار قصر افتاد که در خواب ناله میکرد، تاج را از سرش برداشت. احساس میکرد تاج به یکباره سنگین شده است. پادشاه آه کشید و گفت:
«فکر میکردم پادشاه خوبی هستم، ولی حالا میبینم چقدر آدم بدبخت در کشورم زندگی میکنند. من برای آنها چه کردهام؟خیلی کمتر از آنچه تو کردهای. تو آنها را از شر طوفان در خانهات امان دادهای. دیگر زمان رفتنم رسیده است.»
«ولی در چنین بارانی، اعلی حضرت؟»
«منظورم چیز دیگری است. زمان بازنشستگیام فرا رسیده است! اگر پادشاهی نتواند طوری به امور مملکت برسد که ملتش خوشبخت باشند، بهتر است خودش تاج پادشاهی را از سرش بردارد.»
پادشاه باز کمی فکر کرد و گت:
«در هر صورت، من شاید هنوز بتوانم کار خوبی انجام دهم. وقتی باران بند آمد همهی شما به قصر من بیایید. تو اینطور که متوجه شدهام، نجار خوبی هستی و در قصر ههچیز برای کارت فراهم خواهد بود. برای دیگران هم فکری خواهم کرد. خدمتکار بیمار را معالجه خواهیم کرد. برای کسانی که دنبال کار میگردند، کار پیدا میکنیم. در عوض تو کلبهات را به من بده. تا با آن در تمام کشور بگردم و کسانی را که به کک ن نیاز دارند، پیدا کنم، موافقی؟»
معلوم نشد که ریزهمیزه چه جوابی میخواست به پادشاه بدهد، چون در همین لحظه صدای بوق ماشینی بلند شد.
شب قبل باد کلبه را به جاده کشیده بود و حال اتوبوس نمیتوانست عبور کند.
راننده که سرش را از پنجره بیرون آورده بود، ریاد کشید:
«آهای، کولیها، بیدار شوید و درشکهتان را بکشید کنار جاده! » مسافران از پنجره اتوبوس نگاه میکردند و میخندیدند:
«این کلبهی ریزهمیزه است! »
«کلبه نه، مرسدس ریزهمیزه است.»
«بیدار شو، ریزهمیزه! »
ریزهمیزه از کلبه بیرون آمد و از اینکه باران بند آمده بود خوشحال شد. به دنبالش عموجان که داشت ریشش را شانه میزد بیرون آمد. بعد از آن زن با سه بچهاش. مسافران اتوبوس خندهشان گرفته بود:
«اینکه کلبه نیست، این قوطی شعبدهبازی است. آخرش هم یک خرگوش سفید از آنجا بیرون میآید! »
«شما چطور در آن کلبه جایتان شد؟ شا که مثل ماهی ساردین نیستید! »
«آه، نگاه کنید از آنجا یک اسب سید درآمد! اسب سفید، نه خرگوش سفید! »
پادشاه بعد از اسب از کلبه خارج شد و همه ساکت شدند. راننده چنان تعظیمی کرد که نزدیک بود کمرش بشکند.
پادشاه گفت:
«همهی این آدمهای خوب را سوار اتوبوس کنید. پول بلیت را من پرداخت میکنم. کلبه ریزهمیزه را هم پشت اتوبوس ببندید و بیاورید. من سوار بر اسب به دنبالتان خواهم آمد و میگویم کجا متوقف شوید.»
اگر در کتابهای درسی تاریخ حقیقت را بنویسند، این اولینباری است که اتوبوسی را پادشاهی سوار بر اسب سفید، اسکورت میکند. اتفاقی برای اولین و البته آخرینبار.
ریزهمیزه با آن زن که سه بچه داشت ازدواج کرد و برای آنکه بچهها جایی برای بازی داشته باشند، یک کلبه مثل کلبه خودش برای آنها ساخت. این کلبه هم کوچک بود، ولی تمام بچههایی که در آن شهر زندگی میکردند، در آن جا میگرفتند. حتی برای بچه گربههایشان هم جا بود.
(قصهها و داستانهای جانی روداری، جانی روداری، مترجم: مهناز صدری، نشر ثالث)