داستان «آوای شب»

اگر آن داستان قدیمی را به خاطر داشته باشید، داستان شاهزاده خانمی را که خواب به چشمش نمی‌آمد چون زیر آخرین تشک – از تشک‌هایی که روی هم انباشته شده و شاهزاده خانم روی بالاترین آنها لمیده بود – یک نخودچی قرار داشت، داستان این آقای سالخورده برایتان بیشتر قابل فهم خواهد بود. آقایی بود خیلی خوش‌اخلاق؛ می‌شود گفت خوش‌اخلاق‌ترین آقای سالخورده‌ای که ممکن است وجود داشته باشد. شبی در حالی‌که در رختخواب بود و داشت چراغ را خاموش می‌کرد تا بخوابد صدایی شنید، صدای گریه کسی … . با خود گفت: «عجیبه! به نظرم صدای گریه‌ای است ولی فکر…

ادامه خواندنداستان «آوای شب»
داستان «سرزمینی که در آن هیچ چیز تیز و برنده نیست»

جوواني بي كار و بار بود و سفر كردن را خيلي دوست داشت. او رفت و رفت تا به سرزمين عجيبي رسيد. خانه ها در اين سرزمين به شكل هلال بودند و بام ها به شكل كمان. پرچيني طبيعي از بوته‌هاي گل سرخ در طول جاده‌اي كه جوواني در آن راه مي‌رفت كشيده شده بود. جوواني خيلي دلش مي‌خواست يك گل سرخ به جادكمه‌اي جليقه‌اش فرو كند. درحاليكه احتياط مي‌كرد مبادا خاري به دستش فرو رود،‌ گلي را چيد. اما متوجه شد که خارها ابداً در دست فرو نمي‌روند، انگار خارها اصلاً تيز نبودند و فقط آهسته دست را غلغلك…

ادامه خواندنداستان «سرزمینی که در آن هیچ چیز تیز و برنده نیست»

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد