با مرگ «کنت آلکوئینو» سکوتی غمبار بر قصر «وارونه» حاکم شده بود. انگار از ترس بیدار شدن کنت پیر، که رنگپریده و خاموش در بسترش آرمیده بود، همه تا سه روز روی نوکپا راه میرفتند. محضردار اولین نفری بود که روز بعد از تشییع جنازه خودش را مهیا کرد تا صدا را بلند کند و وصیتنامهی مرحوم را جلوی جمعی از اشرافزادگان، شاهزادگان، رعایا و خدمتکاران بخواند. در صف اول، طبیعتاً، سه فرزند کنت آلکوئینو، یعنی برونوی تندخو، برونتوی هنرمند و برونونهی پهلوان ایستاده بودند. آنها سرشان را پایین گرفته بودند و گهگاه قطره اشکی را هم پاک میکردند.محضردار خواند؛«من،…
یک روز صبح، اتوبوس شهری شمارهی ۷۵، که مسیر حرکتش از میدان «مونته وردهی» قدیم به میدان «فیومه» بود، به جای رفتن به طرف «تراسته وره»، جادهی «جان نیکلو» را در پیش گرفت و پیچید به طرف «آئورلیای» قدیم، ودقایقی بعد، در دشتهای اطراف رم، مانند خرگوشی که در حال گردش باشد، روان شد. مسافران آن ساعت تقریباً همگی کارمند بودند و مشغول خواندن روزنامه. حتی آنهایی که روزنامه نخریده بودند، با گردن کشیدن از پشت سر دیگران، خود را به خواندن مشغول کرده بودند. آقایی در فاصلهی ورق زدن روزنامه، یک لحظه چشمهایش را بالا گرفت و نگاهی به…
اگر آن داستان قدیمی را به خاطر داشته باشید، داستان شاهزاده خانمی را که خواب به چشمش نمیآمد چون زیر آخرین تشک – از تشکهایی که روی هم انباشته شده و شاهزاده خانم روی بالاترین آنها لمیده بود – یک نخودچی قرار داشت، داستان این آقای سالخورده برایتان بیشتر قابل فهم خواهد بود. آقایی بود خیلی خوشاخلاق؛ میشود گفت خوشاخلاقترین آقای سالخوردهای که ممکن است وجود داشته باشد. شبی در حالیکه در رختخواب بود و داشت چراغ را خاموش میکرد تا بخوابد صدایی شنید، صدای گریه کسی … . با خود گفت: «عجیبه! به نظرم صدای گریهای است ولی فکر…