داستان «مرگ پادشاه»
پادشاه بسیار قدرتمندی که به بیماری بدون علاجی دچار شده بود، مرگش را نزدیک میدید، او که میخواست زنده بماند میگفت: «حتی تصور اینکه پادشاهی قدرتمند، مثل من، بمیرد ناممکن است. پس این جادوگران درباری چه میکنند؟ کجا هستند؟ چرا مرا از چنگال مرگ نجات نمیدهند؟» ولی جادوگران درباری همه از ترس از دست دادن سرشان، آن هم بیهوده، هر کدام به طرفی فرار کرده بودند. تنها یکی از آنها که پادشاه تا آن روز توجهی به او نداشت، باقی مانده بود. این جادوگر پیرترین و عجیبترین جادوگر درباری بود که کمی هم شیرینعقل به نظر میرسید. پادشاه که تا…