یک روز صبح در قطب شمال، خرس سفید احساس کرد بویی غیر عادی در هوا پیچیده است، موضوع را به مادرش، خرس بزرگ گفت. مادرش گفت: «شاید دوباره کاشفان به قطب شمال آمده اند!»اما ظاهراً این طور نبود. زیرا به زودی خرسها بنفشهای را دیدند که کاملاً کوچک بود و از سرما میلرزید اما رایحهی خود را میافشاند، زیرا عطرافشانی در ذات او بود و مهمترین وظیفهی حیاتش.خرسها پدر و مادرشان را صدا کردند و کشف عجیب خود را به آنها نشان دادند: «پدر! مادر! بیایید این جا!»خرس سفید گفت: «اول از همه من گفتم که تا به حال چیزی…
«تِرِزا» درست مثل یک عروسک کوچک و ظریف بود، و برای همین، او را «تِرِزینا» یعنی «تِرِزای کوچک» صدا میکردند. تِرِزینا با پدر و مادر و مادربزرگش در یک دهکدهی کوهستانی زندگی میکرد. او دخترکِ بسیار شاد و خوشحالی بود و واقعا از زندگی لذت میبرد. راه رفتنش مثل رقصیدن، و حرف زدنش مثل آواز خواندن بود. تِرِزینا، بعد از مدّتی، صاحب برادر کوچکی بهنام «آنسِل» شد. دخترک، برادرش را خیلی دوست داشت. اغلب، او را بغل میکرد و با خود به صحرا میبرد تا گُلهای زیبای صحرایی و گاوهای بزرگ ولی بیآزار را که مشغول چَرا بودند، نشانش دهد.…
پادشاه بسیار قدرتمندی که به بیماری بدون علاجی دچار شده بود، مرگش را نزدیک میدید، او که میخواست زنده بماند میگفت: «حتی تصور اینکه پادشاهی قدرتمند، مثل من، بمیرد ناممکن است. پس این جادوگران درباری چه میکنند؟ کجا هستند؟ چرا مرا از چنگال مرگ نجات نمیدهند؟» ولی جادوگران درباری همه از ترس از دست دادن سرشان، آن هم بیهوده، هر کدام به طرفی فرار کرده بودند. تنها یکی از آنها که پادشاه تا آن روز توجهی به او نداشت، باقی مانده بود. این جادوگر پیرترین و عجیبترین جادوگر درباری بود که کمی هم شیرینعقل به نظر میرسید. پادشاه که تا…