یک بار، کوتولهای مضحک و عجیب، که قدش کمی بیشتر از دو تا چوب کبریت بود و روی دوشش کیسهای خیلی بزرگتر از قدش انداخته بود، در خانهی ما را زد و گفت: «من فروشندهی ماشینها و دستگاههای مختلفی هستم.» پدرم، که کنجکاو شده بود گفت: «مثلاً چه جور ماشینهایی؟» «خب مثلاً این یک ماشین حاضر کردن درس است. اگر دکمهی قرمز را فشار بدهید، مسئله حل میکند، اگر دکمه زرد را فشار بدهید، انشا مینویسد، دکمهی سبز هم برای درس جغرافی است. تمام درسها را خودش یک دقیقهای یاد میگیرد.» من که خیلی خوشحال شده بودم، گفتم: «پدر! برایم…
با مرگ «کنت آلکوئینو» سکوتی غمبار بر قصر «وارونه» حاکم شده بود. انگار از ترس بیدار شدن کنت پیر، که رنگپریده و خاموش در بسترش آرمیده بود، همه تا سه روز روی نوکپا راه میرفتند. محضردار اولین نفری بود که روز بعد از تشییع جنازه خودش را مهیا کرد تا صدا را بلند کند و وصیتنامهی مرحوم را جلوی جمعی از اشرافزادگان، شاهزادگان، رعایا و خدمتکاران بخواند. در صف اول، طبیعتاً، سه فرزند کنت آلکوئینو، یعنی برونوی تندخو، برونتوی هنرمند و برونونهی پهلوان ایستاده بودند. آنها سرشان را پایین گرفته بودند و گهگاه قطره اشکی را هم پاک میکردند.محضردار خواند؛«من،…
یک روز صبح، اتوبوس شهری شمارهی ۷۵، که مسیر حرکتش از میدان «مونته وردهی» قدیم به میدان «فیومه» بود، به جای رفتن به طرف «تراسته وره»، جادهی «جان نیکلو» را در پیش گرفت و پیچید به طرف «آئورلیای» قدیم، ودقایقی بعد، در دشتهای اطراف رم، مانند خرگوشی که در حال گردش باشد، روان شد. مسافران آن ساعت تقریباً همگی کارمند بودند و مشغول خواندن روزنامه. حتی آنهایی که روزنامه نخریده بودند، با گردن کشیدن از پشت سر دیگران، خود را به خواندن مشغول کرده بودند. آقایی در فاصلهی ورق زدن روزنامه، یک لحظه چشمهایش را بالا گرفت و نگاهی به…