یک روز صبح، اتوبوس شهری شمارهی ۷۵، که مسیر حرکتش از میدان «مونته وردهی» قدیم به میدان «فیومه» بود، به جای رفتن به طرف «تراسته وره»، جادهی «جان نیکلو» را در پیش گرفت و پیچید به طرف «آئورلیای» قدیم، ودقایقی بعد، در دشتهای اطراف رم، مانند خرگوشی که در حال گردش باشد، روان شد. مسافران آن ساعت تقریباً همگی کارمند بودند و مشغول خواندن روزنامه. حتی آنهایی که روزنامه نخریده بودند، با گردن کشیدن از پشت سر دیگران، خود را به خواندن مشغول کرده بودند. آقایی در فاصلهی ورق زدن روزنامه، یک لحظه چشمهایش را بالا گرفت و نگاهی به…
اگر آن داستان قدیمی را به خاطر داشته باشید، داستان شاهزاده خانمی را که خواب به چشمش نمیآمد چون زیر آخرین تشک – از تشکهایی که روی هم انباشته شده و شاهزاده خانم روی بالاترین آنها لمیده بود – یک نخودچی قرار داشت، داستان این آقای سالخورده برایتان بیشتر قابل فهم خواهد بود. آقایی بود خیلی خوشاخلاق؛ میشود گفت خوشاخلاقترین آقای سالخوردهای که ممکن است وجود داشته باشد. شبی در حالیکه در رختخواب بود و داشت چراغ را خاموش میکرد تا بخوابد صدایی شنید، صدای گریه کسی … . با خود گفت: «عجیبه! به نظرم صدای گریهای است ولی فکر…
جوواني بي كار و بار بود و سفر كردن را خيلي دوست داشت. او رفت و رفت تا به سرزمين عجيبي رسيد. خانه ها در اين سرزمين به شكل هلال بودند و بام ها به شكل كمان. پرچيني طبيعي از بوتههاي گل سرخ در طول جادهاي كه جوواني در آن راه ميرفت كشيده شده بود. جوواني خيلي دلش ميخواست يك گل سرخ به جادكمهاي جليقهاش فرو كند. درحاليكه احتياط ميكرد مبادا خاري به دستش فرو رود، گلي را چيد. اما متوجه شد که خارها ابداً در دست فرو نميروند، انگار خارها اصلاً تيز نبودند و فقط آهسته دست را غلغلك…