آقای گولیلمو در خانه‌ای توی جنگل زندگی می‌کرد و از دزدها هم خیلی می‌ترسید. البته او اصلاً پولدار نبود؛ ولی خب، دزدها که این را نمی‌دانستند. آقای گولیلمو خیلی فکر کرد چه کار کند. بالاخره تصمیم گرفت روی در خانه‌اش یک اطلاعیه به شرح زیر بچسباند: «از دزدان محترم خواهش می‌کنم قبل از ورود زنگ بزنند. مطمئن باشید در را فوراً به روی شما باز خواهم کرد؛ آن وقت خودتان خواهید دید در خانه من چیزی برای بردن وجود ندارد. لطفاً شب‌ها محکم‌تر زنگ بزنید، چون خواب من سنگین است.» و زیر آن را امضا کرد: «آقای گولیلمو»

یک‌بار، نیمه‌شب، زنگ به صدا درآمد؛ آقای گولیلمو بلند شد تا ببیند چه کسی آمده، و از پشت در شنید که کسی می‌گوید:

«در را باز کن، ما دزد هستیم.»

آقای گولیلمو فوراً در را باز کرد و آن‌ها را به خانه‌اش راه داد. دزدها با ماسک و ریش مصنوعی، که روی صورتشان چسبانده بودند، وارد خانه شدند. آقای گولیلمو خانه‌اش را به آن‌ها نشان داد. دزدها که دیدند در خانه هیچ‌چیز قابل دزدی، حتی یک سنگ قیمتی به اندازه یک ارزن هم پیدا نمی‌شود، غرغرکنان و با ناراحتی از خانه بیرون رفتند.

آقای گولیلمو، که خیلی خوشحال شده بود، پیش خودش گفت:

«همه‌اش به خاطر اطلاعیه‌ای است که روی در خانه چسبانده‌ام.»

حالا دزدها اغلب به دیدن او می‌روند؛ هر نوع دزدی که بخواهی: دراز، کوتاه، چاق و لاغر. وقتی آقای گولیلمو می‌بیند که دزدها چقدر فقیرند، به آنها چیزهایی هدیه می‌دهد؛ مثلاً یک تکه صابون یا یک تیغ ریش‌تراشی؛ و از آن‌ها با نان و پنیر پذیرایی می‌کند. حالا دزدها خیلی دوستش دارند، و موقع خداحافظی، سرشان را به علامت احترام برای او خم می‌کنند.

(قصه‌ها و داستان‌های جانی روداری، جانی روداری، مترجم: مهناز صدری، نشر ثالث)