گناریو هفتمین برادر و کوچک‌ترین آن‌ها بود. پدر و مادر گناریو آه در بساط نداشتند تا پسرک را برای تحصیل به مدرسه بفرستند. گناریو مجبور شد پیش یک کشاورز ثروتمند، اجیر شود. این طوری بود که گناریو به ناچار لولو سر خرمن شد.
کار او از این قرار بود که باید به مزارع می‌رفت و پرندگان را از آن جا دور می‌کرد و می‌پراکند تا محصول مزرعه‌ها را بر نچینند و به لانه‌هاشان نبرند.
هر روز صبح، کارفرما یک کیسه باروت به گناریو می‌داد و او عازم محل کارش می‌شد. گناریو تمام روز را در مزارع راه می‌رفت. فقط گاهی برای چند لحظه می‌ایستاد تا کمی باروت آتش بزند. شعلهٔ آتش پرندگان را می‌ترساند و می‌پراکند. پرندگان پرواز‌کنان دور می‌شدند و فکر می‌کردند شکارچی‌ها سر رسیده‌اند.
روزی جرقه‌ای بر جلیقه‌ی گناریو افتاد و لباسش آتش گرفت. گناریو با شتاب به کنار خندق دوید و خود را در آب پرت کرد. اگر گناریو بی‌درنگ خود را در خندق آب نینداخته بود، حتماً می‌سوخت. بر اثر افتادن گناریو در خندق آب، همهٔ قورباغه‌ها ترسیدند و با ولوله و غوغای حیرت‌آوری به اطراف دویدند. از جیغ و ویغ قورباغه‌ها، جیرجیرک‌ها و چرخ‌ریسک‌ها هم ترسیدند و در یک لحظه جیرجیر آوازشان خاموش شد. اما بیش از همه‌ی آن ها گناریو ترسیده بود. آن قدر ترسیده بود که بی‌اختیار زد زیر گریه! او تک و تنها نشسته بود کنار خندق؛ زار و نزار و خیس، مثل جوجه اردک زشت. گناریو آن چنان تلخ گریه می‌کرد که گنجشک‌ها از جست و خیز باز ایستادند و دیگر از این شاخه به آن شاخه نمی‌پریدند. گنجشک‌ها به گناریو نگاه می‌کردند و سعی می‌کردند با جیک‌جیکی همدردانه او را دلداری دهند. اما به راستی چه کسی تا به حال دیده که گنجشک ها لولو سر خرمن خود را دلداری بدهند؟!
این ماجرا در شهر ساردینی اتفاق افتاد.
(بنفشه‌ای در قطب [گزیده‌ای از «داستان‌های تلفنی»]، جانی روداری، ترجمه‌ی فرشته ساری، انتشارات ونوشه)