داستان «زنگ برای دزدها»

آقای گولیلمو در خانه‌ای توی جنگل زندگی می‌کرد و از دزدها هم خیلی می‌ترسید. البته او اصلاً پولدار نبود؛ ولی خب، دزدها که این را نمی‌دانستند. آقای گولیلمو خیلی فکر کرد چه کار کند. بالاخره تصمیم گرفت روی در خانه‌اش یک اطلاعیه به شرح زیر بچسباند: «از دزدان محترم خواهش می‌کنم قبل از ورود زنگ بزنند. مطمئن باشید در را فوراً به روی شما باز خواهم کرد؛ آن وقت خودتان خواهید دید در خانه من چیزی برای بردن وجود ندارد. لطفاً شب‌ها محکم‌تر زنگ بزنید، چون خواب من سنگین است.» و زیر آن را امضا کرد: «آقای گولیلمو» یک‌بار، نیمه‌شب،…

ادامه خواندنداستان «زنگ برای دزدها»
داستان «ماشینِ حاضر کردن درس»

یک بار، کوتوله‌ای مضحک و عجیب، که قدش کمی بیش‌تر از دو تا چوب کبریت بود و روی دوشش کیسه‌ای خیلی بزر‌گ‌تر از قدش انداخته بود، در خانه‌ی ما را زد و گفت: «من فروشنده‌ی ماشین‌ها و دستگاه‌‌های مختلفی هستم.» پدرم، که کنجکاو شده بود گفت: «مثلاً چه جور ماشین‌هایی؟» «خب مثلاً این یک ماشین حاضر کردن درس است. اگر دکمه‌ی قرمز را فشار بدهید، مسئله حل می‌کند، اگر دکمه زرد را فشار بدهید، انشا می‌نویسد، دکمه‌ی سبز هم برای درس جغرافی است. تمام درس‌ها را خودش یک دقیقه‌ای یاد می‌گیرد.» من که خیلی خوشحال شده بودم، گفتم: «پدر!  برایم…

ادامه خواندنداستان «ماشینِ حاضر کردن درس»

پایان محتوا

صفحات بیشتری برای بارگیری وجود ندارد