آقای گولیلمو در خانهای توی جنگل زندگی میکرد و از دزدها هم خیلی میترسید. البته او اصلاً پولدار نبود؛ ولی خب، دزدها که این را نمیدانستند. آقای گولیلمو خیلی فکر کرد چه کار کند. بالاخره تصمیم گرفت روی در خانهاش یک اطلاعیه به شرح زیر بچسباند: «از دزدان محترم خواهش میکنم قبل از ورود زنگ بزنند. مطمئن باشید در را فوراً به روی شما باز خواهم کرد؛ آن وقت خودتان خواهید دید در خانه من چیزی برای بردن وجود ندارد. لطفاً شبها محکمتر زنگ بزنید، چون خواب من سنگین است.» و زیر آن را امضا کرد: «آقای گولیلمو» یکبار، نیمهشب،…
یک بار، کوتولهای مضحک و عجیب، که قدش کمی بیشتر از دو تا چوب کبریت بود و روی دوشش کیسهای خیلی بزرگتر از قدش انداخته بود، در خانهی ما را زد و گفت: «من فروشندهی ماشینها و دستگاههای مختلفی هستم.» پدرم، که کنجکاو شده بود گفت: «مثلاً چه جور ماشینهایی؟» «خب مثلاً این یک ماشین حاضر کردن درس است. اگر دکمهی قرمز را فشار بدهید، مسئله حل میکند، اگر دکمه زرد را فشار بدهید، انشا مینویسد، دکمهی سبز هم برای درس جغرافی است. تمام درسها را خودش یک دقیقهای یاد میگیرد.» من که خیلی خوشحال شده بودم، گفتم: «پدر! برایم…
با مرگ «کنت آلکوئینو» سکوتی غمبار بر قصر «وارونه» حاکم شده بود. انگار از ترس بیدار شدن کنت پیر، که رنگپریده و خاموش در بسترش آرمیده بود، همه تا سه روز روی نوکپا راه میرفتند. محضردار اولین نفری بود که روز بعد از تشییع جنازه خودش را مهیا کرد تا صدا را بلند کند و وصیتنامهی مرحوم را جلوی جمعی از اشرافزادگان، شاهزادگان، رعایا و خدمتکاران بخواند. در صف اول، طبیعتاً، سه فرزند کنت آلکوئینو، یعنی برونوی تندخو، برونتوی هنرمند و برونونهی پهلوان ایستاده بودند. آنها سرشان را پایین گرفته بودند و گهگاه قطره اشکی را هم پاک میکردند.محضردار خواند؛«من،…