در میان راه دوشهر سارونو و لیانو، در حاشیه جنگل بزرگ، دهکدهای به نام کاشیناپیانا وجود داشت که در آنجا فقط یازده خانواده زندگی میکردند.کاشیناپیانا دهکده عجیبی بود. در آنجا یک چاه آب وجود داشت و قرقرهای برای کشیدن آب، ولی نه طنابی بود و نه زنجیری.هر کدام از آن یازده خانواده در خانهشان، طنابی داشت و هرکس برای آوردن آب به سر چاه میرفت، طناب خود را به سطلش میبست، و وقتی آب برمیداشت و کارش تمام میشد، طناب را از قرقره جدا میکرد و با خود به خانهاش برمیگرداند. به جای اینکه همگی با هم یک زنجیر خوب…
نجاری بود که مردم ریزه میزه صدایش میکردند، البته شاید اسم واقعیاش جاکومو یا مثلاً ناپلئونه بود. ولی مدتها بود که مردم به همین نام میشناختندش و دیگر کسی، حتی خودش هم اسم واقعیاش را به یاد نداشت. مردمی که در آن روستا زندگی میکردند، بسیار فقیر بودند و برای خرید اسباب و وسایل چوبی پول نداشتند و اگر کسی میتوانست امسال یک دست میز و صندلی به نجار سفارش دهد.«قفسه نمیخواهید؟»«نه، خیلی گران است!»«کمد چی؟»«نه، نه، پول برای کمد نداریم!»«چوبلباسی هم نمیخواهید؟» «خیلی خوب است، ولی چیزی نداریم که رویش آویزان کنیم!»مرد تنها لباسی را که داشتند، تنشان بود.بالاخره نجار…
گناريو هفتمين برادر و كوچكترين آنها بود. پدر و مادر گناريو آه در بساط نداشتند تا پسرك را براي تحصيل به مدرسه بفرستند. گناريو مجبور شد پيش يك كشاورز ثروتمند، اجير شود. اين طوري بود كه گناريو به ناچار لولو سر خرمن شد. كار او از اين قرار بود كه بايد به مزارع ميرفت و پرندگان را از آن جا دور ميكرد و ميپراكند تا محصول مزرعهها را بر نچينند و به لانههاشان نبرند. هر روز صبح، كارفرما يك كيسه باروت به گناريو ميداد و او عازم محل كارش ميشد. گناريو تمام روز را در مزارع راه ميرفت. فقط گاهي…